امیر حسنزاده – ونکوور
زل
الان چند روزه که سر یه ساعتی میاد و منو سیر نگاه میکنه و میره! اوایل فکر میکردم منتظر کسی هست، اما تا حالا کسی سراغش نیومده، همونطور ایستاده و به من زل زده! فکری شدم شاید زاغ سیامو چوب میزنه، یه شب با همدستاش، وقت رفتن، توی کوچهپشتی بریزن سرم و لختم کنن! راستش یه کم گرخیدم! امشب از یه ور دیگه میرم، آدم این روزا راحت به گا میره!
شایدم بیخود شلوغش کردم؟ یه نفر حال کرده نیگات میکنه! خب بکنه! به چپم! مگه خودم، تابلو، زل نمیزنم به این و اون توی اتوبوس یا مترو؟ ولی این نگاش یهجور دیگهاس! حتی وقتی روبرومو نگا نمیکنم، میفهمم بدجوری زل زده به من، برمیگردم دو تا چشم میبینم پونز شده رو من! حتماً تا حالا فهمیده تیک دارم! زیر چشمم، حوالی گونهٔ راستم میپره! یکی میگفت موز بخور، خوب میشی! موز خوردم، خوب نشد، من هم بیخیال شدم. الانم گونهام میپره! هیجانی که میشم تندتر میپره، قایمکردنی نیست. شاید منو میشناسه؟ یه جایی منو دیده؟ یا نکنه مشتری بوده جنس بنجل بهش انداختم، حالا شاکی شده اومده خفتم کنه؟ چرا یادم نمیاد؟ حفظیاتم خوب نیست، وقتی مدرسه رو ول کردم، حساب کتابم بد نبود! چند تا عدد بگی فوری جمع میکنم، منها میکنم، خوراکمه! اینجوری نباشه، کلاه سرم میره! یارو اومده تیزبازی دراره، دو جفت جوراب از یه جنس و دو سه جفت از یه جنس دیگه برداشته، موقع حسابکردن قروقاطی یه چیزایی ردیف کرده، بهخیال اینکه گیجم و حالیم نیست! دستشو خوندم: «اخوی، حالیته چی میگی؟ بیخود بساطمو نریز به هم! جوراب داریم تا جوراب، اینا اصل ترکه! سه جفت ده تومن، جفتی چار تومن!»
سرمو بالا بگیرم، بازم داره منو نگا میکنه! یعنی فهمیده اگر جلو بیاد و بخواد قشقرق راه بندازه، من کم نمیارم؟ نمیذارم حقم و بخورن؟ داد میزنم: «جوراب اصل ترک، سه جفت ده تومن، جفتی چار تومن.»
هر وقت که دیدمش کنار جدول وایساده و داره نگام میکنه، من هم دلم خواسته صدامو توی گلوم بندازم و بلندتر داد بزنم، اینه که چند شبی هست صدام میگیره! عیبی نداره عوضش هیچکی نزدیک من بساط نمیکنه!
میگم نکنه اشتباه گرفته؟ فکر میکنه من یکی دیگهام؟ خب چرا نمیپرسه؟ بهش نمیخوره اهل دارودستهای باشه! اینهمه آدم میبینم از صبح تا شب، دیگه دستم اومده کی چیکارهاس! اون صورت، اون نگاه، اونجوری که میایسته هیچکدوم نمیگه که خلافه! پس مگه بیکاره؟ شایدم کسی رو نداره؟ نه نه، نمیاد بهش! آخه چادرش خط اتو داشت یه روزی! خودم دیدم! مگه چقدر فاصله هست؟ ظل آفتاب ظهر اومده بود همونجا کنار جدول، زل زده بود به من، توی خیابون یه موتوری رفت تو دل یه عابر… سروصدا شد… فحش و دعوا… برگشته بود نگاه میکرد، من هم خط اتو روی چادرش رو دیدم. حتماً خونه داره، خونواده داره، اتو داره!
من هیچوقت لباسمو اتو نکردم، چرا یه دفعه کردم! اون هم عروسی مادرم… زور کرده بود… میگفت آبروم میره… اتو کردم آبروش نره! بعدش با شوهرش دعوام شد.
اون هم حتماً آبرو داره! غیر این بود تا حالا فهمیده بودم… زندگی خرج داره! اگر اونکاره بود، بیخود کاسبیاش رو لنگ من نمیذاشت! نقل این حرفا نیست، گفتم، نگاهش فرق داره!
ولی انگار داره چادرشو مرتب میکنه… لباشو به هم میماله… زل زده به من… از باغچهٔ کنار جوب میپره اینطرف… چند قدم بیشتر نمونده… جوراب میخواد؟ من که جوراب زنونه ندارم! شاید چادرش خط اتو نداشت؟! شاید خرج داره؟! فکر نکنه من پولدارم… گونهام عجیب میپره! دل تو دلم نیست، دهنم خشک شده!
- سلام… چند روزه نگاتون میکنم…
- سه جفت چار تومن، نه… هشت،…جفتی ده…
پشت صدای لرزان خودم میشنوم: «مأمورا.. مأمورا… جمع کن، جمع کن… »
کیسهٔ جورابها رو چنگ میزنم، کیسه رو روی دوشم میاندازم و فرار میکنم… زنی جیغ میزنه… باتون به کیسهٔ جورابها گیر میکنه و پاره میشه… جورابها پخش زمین میشن.. سرمایمه! خم میشم جمعشون کنم… یه چیزی میخوره تو سرم… میافتم… یکی یه لگد میزنه به شکمم… سرمو با دستام میپوشونم… نزن لامصب… نزن…دوروبرم چند نفر در حال فرارند…
بلند میشم… چند تا جوراب توی جیبم فرو میکنم… میرم تو مترو… شلوغه… تنه به تنهٔ مردم میزنم… سوار قطار میشم… آویزون از میله… دلم درد میکنه… سرم ورم کرده، گونهٔ راستم میپره… قطار حرکت میکنه… زل میزنم به سیاهی تونل…
ونکوور، ژانویهٔ ۲۰۲۳
* * * * *
اتاق خیس
چشمهایش را باز میکند و پدرش را با شلوار خیس کنار تختش میبیند. پدر گوشهٔ پیراهنش را در مشت گرفته و به او زل زده است.
پدر، حواسم بود که خواب بودی!
دهانش تلخ و خشک شده، نیمخیز میشود و روی تخت مینشیند.
پسرم چیزی نمیگوید، مدتهاست حرفی نمیزند، یک چیزی بگو! من پدرت هستم!
گوش میدهد که روی کف سنگی و خیس اتاق اینپا و آنپا میکند. لبهایش میلرزند ولی صدایی بیرون نمیآید.
به مادرت گفته بودم فلانل خاکستری را آماده کند، گذاشته رفته! میبینی؟ شلوار فلانل را پیدا نکردم! توی اتاقت نبودی! کجا رفته بودی؟
شلوار میپوشی که کجا بروی؟ کجا میتوانی بروی؟ نگاه کن! پاهایت خیس شدهاند! توی این اتاق با این بوی گند نمیتوانم تمام روز و شب را سر کنم!
پدر برمیگردد و به طرف در اتاق میرود، سنگینی خیسی شلوار آن را به پایین سرانده است.
بعضی وقتها صدای پسرم را میشنوم بلندبلند حرف میزند، صدای کسی را که با او صحبت میکند، نمیشنوم ولی میفهمم که اوضاع خوب نیست، چون پسرم داد میزند.
میشود برگردی؟ حتی تا همان جایی که ایستادهای هم نمیتوانم بیایم، کف اتاق خیس است! سرم درد میکند هیچوقت دود کمکم نکرده است حتی وقتی قویترش را مصرف میکنم!
راستی زنم کجاست؟ برای خرید بیرون رفته است؟ مگر خریدکردن چقدر طول میکشد؟ شاید هم خسته شده و من را ترک کرده!
هر چه توی هال را نگاه میکنم، نمیبینمش!
آنجا ایستادهای به چی زل زدهای؟ خواهش میکنم برگرد، حالم دارد به هم میخورد! این بوی کثافت، این سردرد وحشتناک!
تلفن زنگ میزند.
اگر از حال من پرسیدند، بگو خوب هستم، فقط بعضی وقتها گیجم! در این سن و سال بنیهٔ بدی ندارم، ناسلامتی آنهمه سال روی دکلهای برق فشارقوی کار کردم، توی هر جور هوایی!
در چارچوب در ایستاده است و اصلاً نفهمیده که پسرش بلند شده است تا به تلفن جواب بدهد.
اگر این بار هم بخواهند تقاضای پرداخت بیمهٔ بیکاری من را رد کنند…
باز هم داد میزند! پسرم بیحوصله و بیطاقت شده! بعضی وقتها فکر میکنم یک غریبه توی این اتاق هست! یک غریبه که با من حرف نمیزند ولی من با تمام غریبگیاش دلم برایش میسوزد، دوست دارم بغلش کنم و ببوسمش ولی یادم میرود که چهکار باید بکنم!
گوشی تلفن گذاشته میشود… بروید به جهنم!
سیگاری آتش میزند و پشت شیشهٔ پنجرهای که پردهای ندارد دودش را بیرون میدهد. وقتی مادرش زنده بود، همهٔ پنجرهها پرده داشتند. زنی که از خیابان میگذرد، نیمتنهٔ لخت مردی را میبیند که سرش در ابرهاست. از پنجره دور میشود و به سمت پدرش میرود. سیگار نیمهتمام را بین لبهای او جا میدهد. دستش به ریش نتراشیدهٔ او میخورد. دکمهٔ شلوار پدرش را باز میکند و شلوار خیس را پایین میکشد. بوی تند ادرار بیشتر میشود. پیرمرد هنوز گوشهٔ پیراهنش را در مشتش میفشارد. شلوار را کف سنگی اتاق میکشد و باقیماندهٔ مایع زردرنگ جذب شلوار میشود. خاکستر سیگار روی زمین میریزد و رطوبت کف سنگی را به خودش میگیرد. لکهٔ سیاهی به جا میماند.
باید به دکترش بگویم! اوضاعش بدتر شده!
لکهٔ سیاه خاکستر سیگار در تماس با شلوار پخش میشود.
پسرم کجاست؟ این غریبه اینجا چهکار دارد؟ چرا، چرا به من دست میزند؟
میدانم حتی کار هم پیدا کنم حالم بهتر نمیشود، کار نیمهوقت، موقتی! زندگی موقتی، دنیای موقتی! پدر نیمهوقت، نیمهکاره! حالم از همهچیز به هم میخورد، این حال کثافت!
پسرم، تو با من حرف نمیزنی! یادم نمیآید چیزی به هم گفته باشیم، ولی میخواهم ببوسمت!
پیرمرد خم میشود و پسرش را میبوسد.
ونکوور، دسامبر ۲۰۲۲
* * * * *
دستهایش
گلیخانم شروع به سیگارکشیدن کرده بود، و این چیزی نبود که از چشم همسایهها، آن هم کوتاهزمانی پس از مرگ شوهرش، پنهان بماند. اما گلیخانم که یک بهیار در بیمارستانی در مرکز شهر بود، خودش میگفت:
- به جون یه دونه سعیدم، قبلاً هم میکشیدم، ولی فقط سر کار! حالا بر فرضم چارتا چسدود توی حیاط کردم، به کسی چه مربوط؟ چاردیواری، اختیاری!
اما نه تنها سیگارکشیدن گلیخانم بلکه دیدارهای جستهگریختهٔ جوانکی سیهچرده و چغر به خانهٔ اجارهایاش نقل همسایهها شده بود.
گلیخانم این حرفها را میشنید و میگفت:
– این اواخر، خدابیامرز خیلی مظلوم شده بود، شیر بییالوکوپال! من هم خداوکیلی کم نذاشتم، تازهعروس بودم و هنوز آرزو داشتم. مگه چقد بود خوشخوشانمون؟ سه ماه هم نشد که اون عذاب نازل شد. با یه بچه توی شکمم مثل پروانه دوروبرش چرخیدم. کسی خبر داره وقتی توی کارگاه، جفت دستاش رفت زیر ارهبرقی و علیل شد، من چی کشیدم؟ خونهٔ باباییمو فروختم خرج عملش کردم، خوب نشد! چار سال هر هفته هر ماه برو دکتر، برو بیمارستان، این دوا رو بخر، اون دوا رو بخر، اینجا ببر اونجا ببر… سفیر و سرگردون… رهن کامل این خونه هم با شندرغاز پول بیمه و ازکارافتادگی و وام و زهرمار، راس و ریس کردم و الّا با حقوق بهیاری مگه میشه زندگی چرخوند؟ خودش نموند که ببینه، دق کرد و مرد، راحت شد، من موندم و این بچهٔ صغیر و هزار جور بدهکاری!
البته گلیخانم در جمع همکارانش و برای نزدیکترین دوستش در شیفتهای شب بیمارستان چیزهای دیگری هم گفته بود که با تکرارشان حسی فروخورده و پنهانشده در وجودش غلیان میکرد. آن شب هم حرفش را گفته و نگفته، بلند شده بود رفته بود حیاط پشتی اتاق بهیاری که موتورخانهٔ بیمارستان هم از همانجا راه داشت، سیگاری گیرانده بود و پکی عمیق زده بود.
گلیخانم دود سیگار را با ولع پایین داده بود و چند ثانیه بعد خلسهای نرم و مواج در سرش پیچیده بود. شانهاش را به دیوار آجری چسبانده بود و نور کمرنگ پخششده از اتاق بهیاری را وسط تاریکی حیاط نگاه میکرد.
لابهلای دودی که از دهان گلیخانم بیرون میآمد، در موتورخانه باز شد و سرپرست جوان آن با چراغقوهای در دست خارج شد. گلیخانم باز هم مرد را در روشنایی کمرنگ حیاط برانداز کرد، او چغر و قلچماق بود. مرد از گلیخانم گذشت ولی برگشت! چند بار او را دیده بود که تنها همانجا سیگار میکشد. سیگاری از جیبش بیرون کشید و دستش را برای گرفتن سیگار گلیخانم جلو آورد. در آتش سیگار به سیگار، گلی خانم دستهای بزرگ و انگشتان پهن مرد را دید. زیر ناخنهایش سیاه بود، دماغی درشت داشت و لبهایش اطراف فیلتر سیگار، گرد و پرخون، حلقه زده بودند.
مرد سیگار را پس داد. تماس کوتاه انگشتان گلیخانم با پوست زبر انگشتان مرد شعلهای بلند در جانش کشید. در فاصلهٔ گرفتن سیگار نیمهروشن تا فرستادن دود سکرآور به سینهاش، چشمانش آنقدر تنگ شد که فقط مرد و دستهایش در آنها جای گرفتند.
مرد چراغقوه را خاموش و آن را در جیب پشت شلوارش فرو کرد. همزمان لابهلای لبهایش، سیگار را جابهجا کرد و دودش را بیرون داد. وقتی مرد دستهایش را در جیبهای جلو شلوارش میسراند گلیخانم فکر کرد که آنها حتی درون جیبهایش بزرگ به نظر میرسند.
مرد نگاهی به گلیخانم کرد. گلیخانم در آن تاریکی که نه، ولی بعداً فهمید که رنگ چشمهای مرد قهوهای روشن و پوستش کمی تیره است. مرد آهسته بهسوی موتورخانه راه افتاد. در موتورخانه را باز کرد و داخل شد. گلیخانم وقتی در موتورخانه را بست، نور کمرنگ اتاق بهیاری هنوز وسط حیاط پخش بود.
ونکوور، ژانویهٔ ۲۰۲۳